Thursday, October 30, 2008

بهار

- So... can I be your best friend... ever?

این جمله رو جایی خونده بودم؟ یا توی فیلمی چیزی شنیده بودم؟

**

رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون

Sunday, October 26, 2008

بازگشت فکری؟


"بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد..."

حالا شما هی بگید پاییزه. واسه من فرقی نمی کنه!

اصلاً فکر کنم سرنوشت محتوم آدمهایی مثل ما بازگشت به اصل خودمونه. البته اگه آوارگی فکری نباشه!


هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش


وه که چه مزه ای می ده بو کردن دوباره ی همه عطرهایی که روزی برات تکراری و کهنه بودن؛ ولی حالا نو هستند و اصیل و پر معنی ...


هرچند هنوز باید علامت سوال بذارم جلوی "بازگشت فکری".


Friday, October 24, 2008

برنارد شاو آسوده بخواب که ما بیداریم


رييس سازمان بازرسي كل كشور [یعنی مصطفی پورمحمدی] ادامه داد: ايران، آزاده‌ترين ملت را دارد و همه‌ي امورات كشور با نقش مردم محقق مي‌شود.
(منبع: ایسنا)


جمله بالا بدون اغراق بهترین طنز مینیمالیستی بود که این چند وقت خوندم
. توی یک جمله کوتاه که در واقع متشکل از دو تا جمله ی کوچکتره، گوینده از آرایه های اغراق و تضاد و خالی بندی و وارونگی و ... در جا استفاده کرده و این قطعه ادبی رو خلق کرده.

-
ایران" آزاده ترین" ملت را دارد:

خبر نداشتم دستگاه "آزادگی سنج" هم اختراع شده. لابد انحصار استفاده ش هم فقط در اختیار ایشون و همفکرانشه. چه کسی غیر از ایشون صلاحیت داره در مورد میزان "آزادگی" بقیه نطر بده؟
به نظرم نه تنها انحصار استفاده، بلکه طرز کار دستگاه و تکنولوژی ساخت اش هم دست
آقای پورمحمدیه. مثلاً می شه حدس زد دستگاه این طوری کار می کنه: یکی از معیار های آزادگی، بلند بودن ریش ئه. هر چقدر ریش بلندتر، فرد آزاده تر. در مورد خانم ها هم که معلومه...


-
ملت" ایران" آزاده ترین ملت است:

حالا چه با دستگاه آزادگی سنج چه بدون دستگاه، ایشون به این کشف نائل شده. هرچقدر هم که ما ایرانی ها خودمون اعتراف کنیم آدمهای "بوقلمون صفت" و "نون به نرخ روز خور" و "منفعت طلب" و" ریاکار" و "به شدت دروغگو" و"کم دانش" و "نخبه کش" ای هستیم تاثیری در عقیده ایشون نداره. ما همچنان آزاده ترینیم. حتی اگه تو صف بانک و توی ترافیک به همدیگه فحش ناموس بدیم و تفریحمون دیدن فیلم های خصوصی بازیگرها یا حتی آدمهای معمولی دیگه باشه

.
- همه ی امورات کشور با نقش مردم محقق می شود:

در مورد این جمله من چیزی ندارم بگم. یعنی رسماً کم آوردم. زبان قاصره از بیان ظرافتهای ادبی این جمله. اصلاً تحولی بود در تاریخ طنز کشور.

**

دمت گرم مصطفی جون. جدی حال کردم با روحیه ی طنزت.


پی: حالا که می بینم ظاهراً برای رفقای داخل ایران این اظهارات خیلی هم عجیب نبوده و شنیدن صحبت های این چنینی عادی شده، تازه می فهمم که چقدر از فضای ایران دورم! بهتره دیگه چیزی درباره ی مسائل روز ایران ننویسم چون به احتمال زیاد به خطا می رم.

Thursday, October 23, 2008


واقعاً نمی دونم حق غر زدن دارم یا نه. بدون تعارف می گم، و بدون استعاره و کنایه. نمی دونم الان حق دارم واسه خاطر دل خودم به زمین و زمان بد و بیراه بگم یا نه.

یک نفر اون بالا هست که گاهی کم محلی می کنه.


فکر کنم خوشی زده زیر دلم. از اولش هم می دونستم : بهتره آدم آرزوهاش انقدر بزرگ باشن که هیچ وقت بهشون نرسه. چون اگه برسه دیگه انگیزه ای برای حرکت نداره.


من هم هی میام با همه چیز منطقی برخورد کنم... باز وسط هاش وا می دم. اصلاً فکر کنم اینها همه ش به خاطر زیادی منطقی فکر کردن ئه!


عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند


گاهی وقت ها فکرمی کنم حافظ (و خیام) کنار محور زمانِ تاریخ وایساده ن و دارن به ما آدمهایی که همین جوری پشت سر هم میایم و می ریم و هیچی هم حالیمون نمیشه می خندن.

Sunday, October 19, 2008

من و شراب

تمام عمرم رو روزه ی شراب گرفته ام. فعلاً 22 سال ئه که روزه رو نشکسته م و فکر کنم تا آخر عمر هم نشکنم.


خیلی وقت ها وسوسه شده ام. برای یک جرعه ناقابل. "یک جرعه که مشکلی نداره...". توی جمع های 14-15 نفره با رفقا معمولاً فقط منم که "الکل نوش" نیستم! شاید اگه دوستان ایرانی/خاورمیانه ای بیشتری دور و برم بودند مجبورم می کردند که حداقل یک جرعه بخورم (نمونه ی ایرانی ش رو حتماً شما هم دور و برتون دیدید. یک چیزی مثل به زور بلند کردن کسی که دوست ندارد برقصد توی جشن ها و عروسی ها!). ولی اروپایی ها متاسفانه(!) خیلی با شعور هستند و به محض اینکه بفهمند قضیه به مذهب ات ربط داره، حریم شخصی ت رو رعایت می کنن! یک بار با یک دوست اروپایی –یک کسی که خیلی دوست بود!- نشسته بودیم و گپ می زدیم. داشت یک نوشیدنی الکلی می خورد. یادم نیست آبجو یا شراب یا هر چیز دیگه. لیوان ش رو گرفتم، به دهنم نزدیک کردم و به شوخی گفتم :"به خاطر تو هم که شده یک کمی می خورم". با چنان جدیتی لیوان رو از دستم گرفت که جا خوردم! "مگه نمی گی مذهب ات اجازه نمی ده؟ دیوانه شدی؟"


دوری کردن ام از شراب دو تا دلیل داشته و داره: 1- حرام بودن در شرع. 2- ترس ام از اینکه تجربه کردن لذت مستی از الکل، امکان تجربه ی مستی های دیگر رو ازم بگیره. درباره ی این مستی های دیگه که مختص شبهای تنهایی اند بیشتر از این نمی تونم توضیح بدم. هنوز هم مطمئن نیستم که مستی از الکل تاثیری روش داشته باشه ولی به هیچ قیمت حاضر نیستم ریسک کنم!

دلیل اول رو خیلی راحت می شود رد کرد: وقتی کارهای دیگری می کنم که در شرع ناپسند یا حرام اند (مثلاً با همکلاسی دخترم روبوسی می کنم یا در آغوشش می گیرم... یا اینکه اگر دختر بودم به احتمال زیاد حجاب معمول رو نمی گذاشتم! ... یا اینکه یکی از بهترین لذت هام دیدن زیبایی زن هاست ...) اون وقت این شراب نخوردن چه معنی داره؟ این گزینشی و سلیقه ای و دل بخواهی برخورد کردن با شرع رو خیلی ها (هم از متشرعین و هم آنها که شرع رو قبول ندارند) به من ایراد می گیرند. من ولی به دل خواه خودم هستم. و به صلاحدید عقل/دل خودم.


چند وقته دارم درباره ی مستی (از نوع متدوالش: ناشی از الکل) فکر می کنم. صرف نظر از حالتهای افراطی ش که بی بند و باری و لاقیدی و جسارت جنسی به همراه داره (و صدالبته اولین دلیل مخالفت شرع با شراب همینه)، یک حالتهای از نظر من زلال و صاف و خوبی هم داره. معروف ئه که می گن در حالت مستی شخص همیشه راستش رو می گه! درست عین بچه ها! اصلاً چیزی که باعث شد این متن رو بنویسم شعری بود که یک نفر بالای وبلاگش نوشته بود: "چو مستان به هم مهربانی کنیم..."


در شرع؛ شراب حرام ئه. ولی مستی نه! به نظرم مستی اصلاً واجبه! مستی از الکل پیامدهایی داره که من به حکم عقل/دل و همین طور شرع (دو دلیلی که گفتم) ازش دوری می کنم. ولی مستی های دیگری هم توی این دنیا هست.


می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می کنند


پی: از این به بعد کامنتدونی پست ها رو باز می گذارم به احترام اون خواننده ای که گاهی دلش می خواد چیزی بگه و با ایمیل راحت نیست.

پی نوشت 2: این هم همینجوری شانسی پیدا شد. اسم وبلاگش رو ببینید: "مستی است و راستی، گوش کن راست می گویم". فکر کنم روزی برسه که هیچ وبلاگ "دانشجوی ایرانی در خارج"ای نمونده باشه که من نخونده باشم...

Thursday, October 16, 2008

راز نهان دار و خمش

این رو خیلی دوست دارم. انگار خود خودمم. وقتی می خونمش احساس می کنم با رفیق چندین و چند ساله م دارم گپ و گفت عمیق "فلسفی،دلی " (چی هست؟) انجام می دم.

و این یکی رو هم. فکر کنم این دو تا یک جورایی به هم ربط دارن.

خلاصه اینکه توی این وبلاگستان هم درست مثل دنیای واقعی، وبلاگ های سربه زیر و بی ادعایی هستند که خیلی می ارزند. شاید یک چیزی تو مایه های "آن را که خبر شد خبری باز نیامد" باشند.

خاموشند...ا

Tuesday, October 14, 2008

امروز به این نتیجه رسیدم که عشق واقعاً مقوله ی "دهن صاف کن" ایه.
ا

Saturday, October 11, 2008

دمت گرم نامجو. امشب "مرغ شیدا"ت کولاک کرد. چند ماه منتظر این چند قطره اشک بودم که بیان و نیومدن. نه مشهد توی حرم، و نه حتی شب قدر. ولی امشب، شب شنبه ی تعطیل اروپایی؛ با "مرغ شیدا"ت اونچنان غوغا کردی که من موندم...

چه اهمیتی داره بقیه چی فکر می کنن؟ که مثلاً دانشجوی تنهای مجردِ دور از وطن، حتماً دلش برای مادرش/دوست دخترش/دوچرخه ش تنگ شده که داره گریه می کنه! خب فکر کنند.

یا حتی غریبه ها. وقتی ببینند یک نفر توی پیاده روی یک خیابان خلوت، ساعت 12.30 نصفه شب تند تند راه می ره و موزیک توی گوشش ئه و گاهی زمزمه می کنه و گاهی بغض و گاهی اشک .... حتماً خیلی دلشون می سوزه!

"تو" کی دلت به حال ما می سوزه؟ "تو"ای که هستی و نیستی.

بدون تو، بدون غم تو، یا بدون شادی تو؛ زندگی ارزش یک لحظه زیستن ...؟

راننده های کامیون خیلی حالی شونه. چون پشت ماشیناشون می نویسن: "فقط تو".

**


شب تنهایی ام در قصد جان بود / خیالش لطف های بیکران کرد

-حافظ

Friday, October 3, 2008

چگونه زیستن


سخته. این جوری زندگی کردن سخته.
قدیم تر ها حتماً زندگی کردن خیلی راحت تر بوده. پیدا کردن جواب این سوال که "چگونه باید زیست؟" احتمالاً انرژی زیادی از جوان اون موقع ها نمی گرفته. به طرف می گفتند "برادر بزرگترت را ببین" یا "آقا جانت را نگاه کن" یا مثلاً "خان دایی را ببین" که فلان کاره است، تو هم همین راه رو در پیش بگیر. حتی اکثر اوقات همه چیز آنقدر واضح بوده که نیاز نبوده این جمله های بالا به زبان بیاید.
امروز اما دنیای من با دنیای پدرو خان دایی و نسل قبل و حتی خیلی از هم نسل ها اون قدر متفاوته و این تفاوتها گاهی اون قدر ناپیدا و ظریف اند که دیگه نمی شه مثل قبل نسخه پیچید که: "اون طوری زندگی کن" و
انگار من و آدمهای مثل من؛ امروز خودمون پیش قراول یک راه نرفته شدیم که یک نفر هم بیشتر قرار نیست اون راه رو طی کنه. قسمت ترسناک قضیه اینجاست که اون راه به خودی خود وجود نداره؛ باید ساخت اش!
اینجوری می شه که پیدا کردن جواب این سوال که "چگونه باید زیست؟" فوق العاده سخت و پیچیده می شه. بدون اغراق، نگرانم از اینکه روزی برسه که شمار معکوس عمرم به کار افتاده باشه و هنوز پاسخی برای این سوال پیدا نکرده باشم.

زندگی برای لذت؟
خیلی خوش شانس بودم که توی سنین ابتدای جوانی شانس این رو داشتم که آدمهایی رو که مبنای زندگی شون لذت ئه ببینم و از نزدیک زندگی هاشون رو رصد کنم. و خوش شانس تر بودم که تربیت قبلی ایرانی م –چیزی که باهاش بزرگ شده بودم و مسلماً هر چی که بود لفظ لذت توش نبود- مانع نشد که قبول کنم فلسفه های خیلی ساده تری هم برای زندگی وجود دارند و می شود اون ها رو "زیست". فهمیدم که می شود لذت برد، نه؛ باید لذت ببرم از همه کارهایی که به حکم عقل و اعتقاد و البته دل انجام می دهم. اگر لذتی نیست، حتماً یک جای کار، یک جای جهان بینی یا پایه فکری یا هر چیز دیگه ای می لنگه. دایره این لذت انقدر وسیعه و خودش انقدر عمیق که می شه همه ی زندگی رو توش جا داد. کم و کاستی ای نداره.

زندگی برای دیگران/ برای اثرگذاری؟
آدم های سربزرگ(*) ای مثل من گاهی خیال می کنند باید کاری بکنند تا اوضاع جهان/کشور/بخشی از مردم/خانواده /پسرخاله شان بهتر بشه. احساس تکلیف می کنند، اما نه در برابر اموری انتزاعی مثل ایدئولوژی یا فرهنگ یا سنت. بلکه در برابر انسان گوشت و پوست دار احساس وظیفه می کنند(**). احساس اینکه: "کاش بتونم کاری بکنم که انسانها کمتر رنج بکشن". این جور آدمها تمام فکر و ذهنشون معطوف به این می شه که "چه کاری رو بهتر از همه بلدند" و بعد اینکه "چطوری میشه از اون کار در راستای تسلی آدم ها و کم کردن دردها استفاده کرد؟"
این نوع زندگی قطعاً متفاوت از نوع قبلی ئه. حتی اگر این طور تفسیر کنیم که با به نتیجه رسیدن تلاشها زندگی نوع دوم هم به نوعی لذت منتهی می شه) وه که چه لذت بزرگی هم هست اینکه احساس کنی از درد و رنج کسی کم کردی) ؛ اما باز این از پایه و اساس فرق داره با زندگی کردن برای خود، برای لذت، برای رشد شخصی.

یک حالتی که اتفاق افتادنش در آینده خیلی محتمل ئه اینه:
تصمیم می گیرم برای خودم زندگی کنم و برای لذت بردن. مدتی رو بدون دغدغه جلو می رم تا اینکه این احساس مسئولیت های درونی باز سر بر میارن و شروع می کنن به وسوسه که: "دیگران! رنج! درد! آخ". بعد یا گوش نمی دم و روی همین روش و همین لذت ها پافشاری می کنم (که حاصلش تردید و سرزنش همیشگی نفس ئه)، یا اینکه به این نداها گوش می کنم و راه رو عوض می کنم:
به تلاش برای اثرگذاری در زندگی دیگران مشغول می شم، حتی ممکنه زمان زیادی رو صرف کنم ولی بعد از مدتی می فهمم که از دستم کار چندانی بر نمیاد واقعاً هم بر نمیاد- و وقتی به خودم میام که دیگه زندگی کردن برای لذت رو هم از یاد بردم و بلد نیستم. آدمی که مثلاً چهل و خورده ای سال سن داره، چطوری می خواد شروع کنه به یاد گرفتن "چگونه برای لذت زندگی کنیم " ؟!

مصرانه و شاید ساده لوحانه دنبال راهی هستم که این حالتِ بسیار محتمل برام اتفاق نیفته.


پ.ن: همینجوری اتفاقی امروز به این بر خوردم
"I arise in the morning torn between a desire to improve the world and a desire to enjoy the world. This makes it hard to plan the day." -E.B.White

------------------------------------------------------------------
,Bighead : (*)
آدمی که توهم مهم بودن دارد

(**) : یحتمل موقع نوشتن متن، ضمیر ناخودآگاهم به یاد جمله های کناری این وبلاگ بوده: http://malekiyan.blogfa.com