Wednesday, July 30, 2008


آدمی را عاشقیّت لازم است.
ا

Sunday, July 20, 2008

من یک چیزی رو نمی فهمم:
این روزها که بازی های تدارکاتی تیم فوتبال ایران یکی بعد از دیگری داره به دلایل سیاسی لغو می شه، مسئولان ایرانی از دخالت سیاست در ورزش انتقاد می کنند و حتی گفته اند از فدراسیون فوتبال مصر به خاطر اینکه فوتبال رو با مسائل و تصمیمات سیاسی ادغام کرده به فیفا شکایت می کنند.
از اون طرف الان سی ساله که تیمهای ورزشی ایرانی در هیچ مسابقه ای حاضر به رویارویی با حریف اسرائیلی نمی شن. یعنی مسئولان ایرانی بنا به سنتی که از اول بوده به طور مستقیم سیاست رو در ورزش دخالت می دن. آخرین نمونه ای که من یادمه سال 2004 بود که آرش میر اسماعیلی ماهها تلاش کرده بود و زحمت کشیده بود تا امید اول کسب مدال در المپیک آتن باشه، ولی همون اول کار قرعه اش با یک حریف اسرائیلی افتاد و ... خداحافظ. البته بعد از این مورد هم قطعاً خیلی موارد دیگر مخصوصاً در ورزشهای انفرادی بوده که من خبر ندارم. یادمه چند وقت پیش یک برنامه ای برای این ورزشکارهایی که با حریف اسرائیلی بازی نکرده اند و بازنده اعلام شده ن گذاشته بودن و ازشون تجلیل کردن.
من نمی گم این کار درسته یا غلط، ولی اگر درست باشه باید برای همه درست باشه و اگر هم غلط، باز برای همه!
دوست دارم فیفا در جواب اعتراض ایران بگه که حق با شماست ولی به شرطی که از این به بعد شما هم حریف های اسرائیلی رو به رسمیت بشناسین!
جالب می شه ها!

پی نوشت آفتاب آمد دلیل آفتاب:

Thursday, July 17, 2008

بعضی وقت ها قرار گرفتن در موقعیت های جدید باعث می شه آدم خودش رو بهتر بشناسه. این چند وقت که سر کار میرم و تلاش اطرافیانم رو می بینم برای پیشرفت شغلی ، بیشتر پول درآوردن، خریدن فلان ماشین گران قیمت و رفتن به فلان شرکت معروف؛ تازه متوجه شدم که من اصلاً هیچ علاقه ای به این جور پیشرفت ها ندارم. هر کاری می کنم نمی تونم تصور کنم که با گرفتن سه هزار یورو حقوق و خریدن بی ام و "اکس فایو" ارضا می شم. دست خودم هم نیست. از طرفی نگرانم که این بی تفاوتی م به این جور پیشرفتها در آینده برام گرون تموم بشه. دیروز سر کار بودم، دیدم همکارام چه تلاش و تکاپویی می کنند برای دادن یک ایده ی جدید و برنده شدن پاداشی که شرکت تعیین کرده. با خودم گفتم من الان دوست داشتم به جای اینجا، زیر سایه خنک یک درخت نشسته بودم و کتاب "فلسفه کامو" رو که تعریف ش رو شنیدم می خوندم.

یعنی یک نسیم خنک و یک روحی که بشه پروازش داد و جانی که بشه عاشقش کرد، به همه اون ماشین و خونه و موقعیت اجتماعی نمی ارزه؟

بعداً نوشت:
توی شرکت یک ایمیل مهم برای همه کارکنان زدن و اعلام کردن که از امروز باید فلان رویه اداری رو درمواردی که فلان مسئله پیش میاد انجام بدید و اگه یادتون بره این کار رو بکنید از مزایا و پاداش اضافه آخر ماه تون فلان قدر درصد کم می شه. (البته فلان فلان شده نیستند ها! خب هر کاری رویه و پروسه ای داره واسه خودش!)
بعد مدیر بخش ما هم اومده می گه بچه ها حواستون باشه که این کار رو حتماً انجام بدید وگرنه پاداش آخر ماه تون ...
می خواستم بهش بگم بابا پاداش و مزایا کیلویی چند؟
"
بیار باده که بنیاد عمر بر باد ست"
فهمیدی آقا جون؟
"
یا جام باده، یا قصه کوتاه"

Tuesday, July 15, 2008

وقتی می بینم به دنیا اومدن نوزادهای دوقلوی آنجلینا جولی و براد پیت انقدر سر و صدا می کنه دلم می خواد با تمام وجود به روی این دنیا و قواعد حاکم بر اون بالا بیارم.
میلیونها آدم در سرتاسر این زمین دارن از فقر و بی عدالتی و گرسنگی و جهالت و دیکتاتوری رنج می برن، اون وقت ما باید برای به دنیا اومدن دو تا توله ی جدید خودمون رو جر بدیم.

من اگه سلبریتی بودم جداً به خاطر این همه توجهی که بهم می شه (و معادل بی توجهی به مسائل حیاتی تر بشره) از خجالت آب می شدم.
خوشبختانه سلبریتی های الان - الگوهای توخالی بشر مدرن- به قدر کافی پررو هستند که کک شون هم نگزه. بعد هم کلی حال می کنند از انجام اقدامات انساندوستانه در آفریقا. خیلی ابله تشریف دارند!
هرچند، سلبریتی ها مقصر نیستند. اون ها هم فقط بازیگران این صحنه ای هستند که از اول همه چیزش بر منبای بی عدالتی ترسیم شده.

Saturday, July 12, 2008

گفت: عاشق شدی؟
گفتم: آره.
*
درد هم داری؟
**
آره، گاهی وقتا احساس می کنم یه چیزی تو سینه ام تیر می کشه.
*
دیگه چی؟
**
روحم...همه جای روحم درد می کنه.
*
عیب نداره، بخواب. فعلاً فقط بگیر بخواب.
**
نمی تونم، چون درد دارم.
*
بخواب خوب میشی، بخواب.
**
باشه، سعی می کنم.

رنج بودن

بالاخره وقتشه که از اون پسر عقب افتاده بنویسم. پسری که یک سال پیش توی یک بعد از ظهر داغ تابستون توی اتوبوس خط ونک - شهرک غرب دیدم اش و هنوز بعد از این همه وقت سنگینی نگاه ش از خاطرم نرفته. فکر کنم یک ایستگاه بعد از من سوار شد. خانمی که احتمالاً مادرش بود همراهش بود و رفت به قسمت عقب اتوبوس. پسر حدود بیست و پنج ساله به نظر می رسید و عینک ته استکانی زده بود و پیرهن سبز خوش رنگی پوشیده بود. موقعی که سوار شد صندلی خالی نبود و مجبور شد مثل من بایستد. دو سه نفر بین من و اون بودند. عقب مانده ذهنی به نظر می رسید و از نظر فیزیکی معلولیتی نداشت. قیافه ش شاید کمی شبیه گریم پرویز پرستویی در یکی از فیلم های طنز بود. اما نگاهش … نگاهش شبیه هیچ کس نبود. اول که بهم نگاه کرد با خودم فکر کردم این نگاه رو هیچ وقت و هیچ جای دیگه ندیده ام. توی نگاهش حزن بود. یک حزن عمیق و قدیمی. مطمئنم نگاهش رو هیچ نویسنده ای نمی تونه توصیف کنه، هیچ نقاشی نمی تونه بکشه و هیچ بازیگری نمی تونه بازی کنه. نگاهش و حزن اش اصالت داشت و این اصلاً قابل بازتولید شدن نیست. چند ایستگاه بعد یکی از صندلی های نزدیکش خالی شد و کسی بهش تعارف کرد که بنشینه. با لبخند محوی گفت نه و جا رو به دیگری داد. من هم روی صندلی کنارم که خالی شده بود نشستم. حالا بهتر می تونستم ببینم اش. انگار با نگاهش داشت به من پوزخند می زد. انگار داشت "رنج بودن"ش رو مثل پتک توی سرم می زد و با فریاد می گفت : "چرا من؟ چرا؟" انگار می دونست که عقب مونده است … (قبلاً برام سوال بود که آیا عقب مونده های ذهنی خودشون می دونن که چنین وضعیت خاصی دارن؟).

نگاهش خیره نبود. محجوب بود. بعد از چند ثانیه که نگاهت می کرد زود مسیر چشمهاش رو ازت می گرفت و سرش رو زمین می انداخت. ولی باز هم ضربه ای که باید می زد رو می زد. بودنش، دیدنش، و فکر کردن به رنج بیهوده ای که می کشه، کافی بود تا تو هم بیهوده احساس شرم کنی.

نمی دونم خدا هم این صحنه ها رو ...

ولش کن.

پسرک یک ایستگاه قبل از من از اتوبوس پیاده شد ولی از ذهن من هیچ وقت بیرون نرفت.