Friday, October 3, 2008

چگونه زیستن


سخته. این جوری زندگی کردن سخته.
قدیم تر ها حتماً زندگی کردن خیلی راحت تر بوده. پیدا کردن جواب این سوال که "چگونه باید زیست؟" احتمالاً انرژی زیادی از جوان اون موقع ها نمی گرفته. به طرف می گفتند "برادر بزرگترت را ببین" یا "آقا جانت را نگاه کن" یا مثلاً "خان دایی را ببین" که فلان کاره است، تو هم همین راه رو در پیش بگیر. حتی اکثر اوقات همه چیز آنقدر واضح بوده که نیاز نبوده این جمله های بالا به زبان بیاید.
امروز اما دنیای من با دنیای پدرو خان دایی و نسل قبل و حتی خیلی از هم نسل ها اون قدر متفاوته و این تفاوتها گاهی اون قدر ناپیدا و ظریف اند که دیگه نمی شه مثل قبل نسخه پیچید که: "اون طوری زندگی کن" و
انگار من و آدمهای مثل من؛ امروز خودمون پیش قراول یک راه نرفته شدیم که یک نفر هم بیشتر قرار نیست اون راه رو طی کنه. قسمت ترسناک قضیه اینجاست که اون راه به خودی خود وجود نداره؛ باید ساخت اش!
اینجوری می شه که پیدا کردن جواب این سوال که "چگونه باید زیست؟" فوق العاده سخت و پیچیده می شه. بدون اغراق، نگرانم از اینکه روزی برسه که شمار معکوس عمرم به کار افتاده باشه و هنوز پاسخی برای این سوال پیدا نکرده باشم.

زندگی برای لذت؟
خیلی خوش شانس بودم که توی سنین ابتدای جوانی شانس این رو داشتم که آدمهایی رو که مبنای زندگی شون لذت ئه ببینم و از نزدیک زندگی هاشون رو رصد کنم. و خوش شانس تر بودم که تربیت قبلی ایرانی م –چیزی که باهاش بزرگ شده بودم و مسلماً هر چی که بود لفظ لذت توش نبود- مانع نشد که قبول کنم فلسفه های خیلی ساده تری هم برای زندگی وجود دارند و می شود اون ها رو "زیست". فهمیدم که می شود لذت برد، نه؛ باید لذت ببرم از همه کارهایی که به حکم عقل و اعتقاد و البته دل انجام می دهم. اگر لذتی نیست، حتماً یک جای کار، یک جای جهان بینی یا پایه فکری یا هر چیز دیگه ای می لنگه. دایره این لذت انقدر وسیعه و خودش انقدر عمیق که می شه همه ی زندگی رو توش جا داد. کم و کاستی ای نداره.

زندگی برای دیگران/ برای اثرگذاری؟
آدم های سربزرگ(*) ای مثل من گاهی خیال می کنند باید کاری بکنند تا اوضاع جهان/کشور/بخشی از مردم/خانواده /پسرخاله شان بهتر بشه. احساس تکلیف می کنند، اما نه در برابر اموری انتزاعی مثل ایدئولوژی یا فرهنگ یا سنت. بلکه در برابر انسان گوشت و پوست دار احساس وظیفه می کنند(**). احساس اینکه: "کاش بتونم کاری بکنم که انسانها کمتر رنج بکشن". این جور آدمها تمام فکر و ذهنشون معطوف به این می شه که "چه کاری رو بهتر از همه بلدند" و بعد اینکه "چطوری میشه از اون کار در راستای تسلی آدم ها و کم کردن دردها استفاده کرد؟"
این نوع زندگی قطعاً متفاوت از نوع قبلی ئه. حتی اگر این طور تفسیر کنیم که با به نتیجه رسیدن تلاشها زندگی نوع دوم هم به نوعی لذت منتهی می شه) وه که چه لذت بزرگی هم هست اینکه احساس کنی از درد و رنج کسی کم کردی) ؛ اما باز این از پایه و اساس فرق داره با زندگی کردن برای خود، برای لذت، برای رشد شخصی.

یک حالتی که اتفاق افتادنش در آینده خیلی محتمل ئه اینه:
تصمیم می گیرم برای خودم زندگی کنم و برای لذت بردن. مدتی رو بدون دغدغه جلو می رم تا اینکه این احساس مسئولیت های درونی باز سر بر میارن و شروع می کنن به وسوسه که: "دیگران! رنج! درد! آخ". بعد یا گوش نمی دم و روی همین روش و همین لذت ها پافشاری می کنم (که حاصلش تردید و سرزنش همیشگی نفس ئه)، یا اینکه به این نداها گوش می کنم و راه رو عوض می کنم:
به تلاش برای اثرگذاری در زندگی دیگران مشغول می شم، حتی ممکنه زمان زیادی رو صرف کنم ولی بعد از مدتی می فهمم که از دستم کار چندانی بر نمیاد واقعاً هم بر نمیاد- و وقتی به خودم میام که دیگه زندگی کردن برای لذت رو هم از یاد بردم و بلد نیستم. آدمی که مثلاً چهل و خورده ای سال سن داره، چطوری می خواد شروع کنه به یاد گرفتن "چگونه برای لذت زندگی کنیم " ؟!

مصرانه و شاید ساده لوحانه دنبال راهی هستم که این حالتِ بسیار محتمل برام اتفاق نیفته.


پ.ن: همینجوری اتفاقی امروز به این بر خوردم
"I arise in the morning torn between a desire to improve the world and a desire to enjoy the world. This makes it hard to plan the day." -E.B.White

------------------------------------------------------------------
,Bighead : (*)
آدمی که توهم مهم بودن دارد

(**) : یحتمل موقع نوشتن متن، ضمیر ناخودآگاهم به یاد جمله های کناری این وبلاگ بوده: http://malekiyan.blogfa.com