Tuesday, August 26, 2008

لیلی هست. اما کجاست؟

Monday, August 25, 2008

لیلی با من است؟

Sunday, August 24, 2008

لیلی [نافرم] با من است.

Friday, August 15, 2008

جمعه 15 آگوست 2008

خدایا، ما رو دیگه بیشتر از این به حال خودمون وامگذار! جنبه شو نداریم.
همین که دقیق نمی دونم نیمه شعبان کدوم یک از این روزاییه که توش هستیم، نشونه اینه که به قدر کافی رهام کردی، بسه دیگه! یک سالهایی بود که واسه خودم احساسات مذهبی داشتم در قبال روزی مثل نیمه شعبان. حالا مثل منگ ها نگاه می کنم که بقیه چکار می کنند. بعدش دنبال تقویم می گردم که ببینیم بالاخره نیمه شعبان شنبه س یا یکشنبه یا اصلاً روز دیگه ایه؟ تقویم ایرانی پیدا نمی شه. سایت ها رو می گردم. ماشالا این همه سایت فارسی که از همه شون اسم مذهب و دین بالا می ره، هیچ کدوم تقویم قمری رو ننوشتن.
بد دردیه خدا. "به خود وانهادگی" رو می گم!
اول من بودم این سر طناب رو ول کردم یا تو؟
من مثل گوسفند سر به هوایی که هر از گاهی از گله جدا می شه، گاهی بی خیال گله و چوپان می شم و می رم واسه خودم چرخ می زنم. ولی به قرآن نیت ام اینه که باز برگردم. حواسم هست که از گله زیاد دور نشم. اصلاً دور از گله، می ترسم. می ترسم. خیلی می ترسم. درسته که نمی تونم یه جا بند شم، اما تو هم چوپان خوبی باش خدا. نگه م دار.

ان النفس الاماره بالسوء الا ما رحم ربی

Monday, August 11, 2008

دوست دارم وقتی مُردم، یکی پیدا بشه یک زندگی نامه کوتاه از من بنویسه، جمله ی کلیدی متنش هم این باشه که: "فلانی به اقتضای طبیعت خودش می زیست". اصلاً زندگی نامه هم نخواستیم، همین یک جمله رو هم درباره م بگن کافیه. نام نیک و اعمال خوب و شهرت و اعتبار و ثروت و حتی "اثر گذاری" و همه این چیزهای خوب به کنار. "به اقتضای طبیعت خود زیستن" یک چیز دیگه س.
اگه تو دوران زنده بودنم هم همچین چیزی درباره م بگن که دیگه نور علی نوره.
بعدش دیگه آرزویی ندارم. فکر کنم.

Friday, August 8, 2008

چند وقته به این نتیجه رسیده م که با درنظر گرفتن این که زندگی ما خیلی کوتاهه و یک بار هم بیشتر به دنیا نمیایم، عاقلانه زندگی کردن خیلی احمقانه س و باید حتماً عاشقانه زندگی کرد.
ا

Wednesday, August 6, 2008

تعجب نمی کنم که چرا هیچ وقت خواب ات رو ندیدم.
تو توی بیداری هم مثه رویا بودی. چه برسه به اینکه...

اصلاً حرفی هست برای زدن؟ به غیر از اینکه بخوایم گذشته رو هزار بار قرقره کنیم و تف کنیم بیرون، حرف دیگه ای هم هست؟
آخ اگه حتی یک کلمه هم باقی مونده باشه؛ من راضی ام.
ا

Saturday, August 2, 2008

مستأصل ها رو دوست دارم. باهاشون احساس همذات پنداری می کنم. اصلاً اگر کسی -در محدوده ی جغرافیای فرهنگی و فکری ایران- باشه و در سال 1387 هم زندگی کنه؛ و مستأصل نباشه، بعید می دونم بتونم دوستش داشته باشم.

من مستأصلم. با همه جوانی و کم سن و سالی م، احساس می کنم به مرحله ای رسیدم که درونیاتم با اون چیزی که در بیرون داره اتفاق می افته تضاد داره. خوب یا بد، در یک سری چیزهایی که شاید ملغمه ای از فرهنگ و تاریخ و سنت و اعتقاد باشه، ریشه دارم. نمی تونم از ریشه هام دست بکشم. اما در عین حال در دنیایی زندگی می کنم که "ارزش"های متفاوتی داره. مهم نیست اون ارزش ها برای من درونی بشن یا نه، مسئله اینجاست که دنیا داره حول محور همون ارزش های متفاوت می گرده و اگه من خودمو کنار بکشم، عملاً خودم رو از صحنه ی زندگی اجتماعی حذف کرده م. مشخصه که همچین حالتی رو دوست ندارم. بنابر این می مونم. ریشه های متفاوتم رو حفظ می کنم و با حیرت به بقیه و تقلا و کوششی که برای ارزشهای به نظرِ من بی اهمیت شون می کنند نگاه می کنم. در عین حال سعی می کنم بگم چندان هم بی علاقه نیستم، تا من رو هم بازی بدن.

وقتی که آدمهای یک نسل و دو نسل قبل تر از خودم رو می بینم که بعد از سالهای پر فراز و نشیبی مثل مبارزه و انقلاب و جنگ و ... حالا به استیصال رسیده اند؛ احساس می کنم تنها نیستم . من فرزند فضایی هستم که اونها ایجاد کردن. حالا می تونیم دور هم بشینیم، بدون توجه به فاصله سنی مون، و از درموندگی هامون واسه هم بگیم تا دلمون کمی باز شه. از دستشون ناراحت نیستم. من هم اگه جای اونها بودم و سالهای جوانی اونها رو تجربه می کردم، دقیقاً به همون کارها دست می زدم.

استیصال آدمهای این زمونه، یک جور صداقته؛ و آدمهایی رو که صادق باشند، نمی شه دوست نداشت.