Sunday, November 30, 2008


آدم باید با خودش تنها باشه. باید جایی رو توی ذهن اش داشته باشه که فقط و فقط منحصر به خودش باشه. رد پای هیچکس دیگه ای اونجا نباشه.

آدم باید با خودش سخت درگیر باشه. با روح اش. با احساساتش.

آدم به طور مداوم باید به خودش بپردازه. از خودش غافل نشه.

باید فردیت آدم معلوم باشه. طول و عرض اش باید مشخص باشه.

آدم حتی باید خودش رو در آغوش بگیره.


حتی وقتی که عاشق کس/چیز دیگه ای باشه، باید خودش رو خوب بشناسه و درک کنه. وگرنه دوام نمیاره.


لذت وصف ناشدنی ایه این با خود بودن.


پ.ن: دارم فکر می کنم یکی شدن با معشوق، یا مثلاً فناء فی الله و بقاء بالله، کجای این چارچوب فکری جا می گیره؟

Thursday, November 20, 2008

مگر آنکه پروردگارم رحمت آورد

من روزی 17 رکعت نماز می خونم و به خیلی از واجبات دینی عمل می کنم. با این حال، نمی دونم این جمهوری اسلامی چه بلایی سر احساسات آدمی مثل من آورده که وقتی خبر زیر رو می خونم حالم به هم می خوره:

ابلاغ بخشنامه‌ي هماهنگي زمان‌ پرواز هواپيماها هنگام نماز

جداً برای خودم هم سواله که چی به سر احساسات مذهبی م اومده.



"... الّا ما رحم ربی" (یوسف/53)


Wednesday, November 12, 2008

Be the Change, Go Crazy!

I feel I want more from this life. It's good, but not satisfying. By no means.

Sunday, November 2, 2008


"هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود بر نخاست که من به زندگی نشسته ام." +


عجب جمله ی تکان دهنده ای بود. یک وبلاگ ناشناس رو باز می کنی و یک دفعه این جمله انگار سطل آب یخ رو می ریزه رو سر ِ مست ات. اون هم درست همین امروز، پایان یکشنبه ای که به بطالت گذرانده ای، مثل بیشتر باقی روزها.

تکان دهنده بود!



بعداً نوشت: یکشنبه هنوز به آخر نرسیده بود. "زد" و شد یکشنبه ای خاطره انگیز و یگانه. ظرف 2-3 ساعت.

نفس عمیق

گاهی وقتا با خودم فکر می کنم اگه شعر و ادبیات فارسی نبود، اگه دیوان حافظ نداشتم و شجریان و مشکاتیان گوش نمی دادم، توی این اروپای سطحی ِ سطحی؛ چه غلطی می خواستم بکنم؟
مترسک می شدم. فقط یه مترسک
.ا



پی نوشت: عکس های هم دانشکده ای ها و رفقای اروپایی و آمریکای لاتین و چینی ای که رفته بودند "جشن هالووین" را نگاه می کنم. پوزخند می زنم. انگار بین من و اونها "دریاها" فاصله هست. چطور این فاصله رو پیش تر ها حس نمی کردم؟ چه خیال خامی بود که: شهروند جهانی شده م.ا
حالا
که شروع کرده م به برگشتن به اصل خودم، تازه می فهمم اون پسری که قبل تر ها این فاصله رو حس نمی کرده، فقط یه سایه ای از من بوده، نه خود من.
دایره ای رو تصور کنید که وسعت اش فرهنگ ایران ئه، دین و معنویت روش نور
تابیده و سفر کردن و فرنگ دیدن با المانهایی مثل تساهل و مدارا زینت ش کرده . من فقط توی این دایره تعریف دارم.


پی نوشت 2: انقدر وسواس دارم روی نوشته هام که وقتی بازخونی شون می کنم کلی تبصره و پی نوشت یادم میاد که اضافه کنم: اروپا صرفاً "برای من" سطحی ئه. نمی تونم با عمق اش ارتباط برقرار کنم. بیشتر آدمهای دور و برم هم- چه اروپایی باشند چه نباشند- نمی تونند یا علاقه ای ندارند. وگرنه قابل انکار نیست که اروپا مثلاً نیچه و کانت داره و بتهوون و ویوالدی که در بهترین حالت من هر از گاهی بطور اتفاقی چیزی ازشون می شنوم. اون چیزی که من رو به عمق می بره فقط توی همون دایره ایه که گفتم.ا