Saturday, August 2, 2008

مستأصل ها رو دوست دارم. باهاشون احساس همذات پنداری می کنم. اصلاً اگر کسی -در محدوده ی جغرافیای فرهنگی و فکری ایران- باشه و در سال 1387 هم زندگی کنه؛ و مستأصل نباشه، بعید می دونم بتونم دوستش داشته باشم.

من مستأصلم. با همه جوانی و کم سن و سالی م، احساس می کنم به مرحله ای رسیدم که درونیاتم با اون چیزی که در بیرون داره اتفاق می افته تضاد داره. خوب یا بد، در یک سری چیزهایی که شاید ملغمه ای از فرهنگ و تاریخ و سنت و اعتقاد باشه، ریشه دارم. نمی تونم از ریشه هام دست بکشم. اما در عین حال در دنیایی زندگی می کنم که "ارزش"های متفاوتی داره. مهم نیست اون ارزش ها برای من درونی بشن یا نه، مسئله اینجاست که دنیا داره حول محور همون ارزش های متفاوت می گرده و اگه من خودمو کنار بکشم، عملاً خودم رو از صحنه ی زندگی اجتماعی حذف کرده م. مشخصه که همچین حالتی رو دوست ندارم. بنابر این می مونم. ریشه های متفاوتم رو حفظ می کنم و با حیرت به بقیه و تقلا و کوششی که برای ارزشهای به نظرِ من بی اهمیت شون می کنند نگاه می کنم. در عین حال سعی می کنم بگم چندان هم بی علاقه نیستم، تا من رو هم بازی بدن.

وقتی که آدمهای یک نسل و دو نسل قبل تر از خودم رو می بینم که بعد از سالهای پر فراز و نشیبی مثل مبارزه و انقلاب و جنگ و ... حالا به استیصال رسیده اند؛ احساس می کنم تنها نیستم . من فرزند فضایی هستم که اونها ایجاد کردن. حالا می تونیم دور هم بشینیم، بدون توجه به فاصله سنی مون، و از درموندگی هامون واسه هم بگیم تا دلمون کمی باز شه. از دستشون ناراحت نیستم. من هم اگه جای اونها بودم و سالهای جوانی اونها رو تجربه می کردم، دقیقاً به همون کارها دست می زدم.

استیصال آدمهای این زمونه، یک جور صداقته؛ و آدمهایی رو که صادق باشند، نمی شه دوست نداشت.

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home