Saturday, July 12, 2008

رنج بودن

بالاخره وقتشه که از اون پسر عقب افتاده بنویسم. پسری که یک سال پیش توی یک بعد از ظهر داغ تابستون توی اتوبوس خط ونک - شهرک غرب دیدم اش و هنوز بعد از این همه وقت سنگینی نگاه ش از خاطرم نرفته. فکر کنم یک ایستگاه بعد از من سوار شد. خانمی که احتمالاً مادرش بود همراهش بود و رفت به قسمت عقب اتوبوس. پسر حدود بیست و پنج ساله به نظر می رسید و عینک ته استکانی زده بود و پیرهن سبز خوش رنگی پوشیده بود. موقعی که سوار شد صندلی خالی نبود و مجبور شد مثل من بایستد. دو سه نفر بین من و اون بودند. عقب مانده ذهنی به نظر می رسید و از نظر فیزیکی معلولیتی نداشت. قیافه ش شاید کمی شبیه گریم پرویز پرستویی در یکی از فیلم های طنز بود. اما نگاهش … نگاهش شبیه هیچ کس نبود. اول که بهم نگاه کرد با خودم فکر کردم این نگاه رو هیچ وقت و هیچ جای دیگه ندیده ام. توی نگاهش حزن بود. یک حزن عمیق و قدیمی. مطمئنم نگاهش رو هیچ نویسنده ای نمی تونه توصیف کنه، هیچ نقاشی نمی تونه بکشه و هیچ بازیگری نمی تونه بازی کنه. نگاهش و حزن اش اصالت داشت و این اصلاً قابل بازتولید شدن نیست. چند ایستگاه بعد یکی از صندلی های نزدیکش خالی شد و کسی بهش تعارف کرد که بنشینه. با لبخند محوی گفت نه و جا رو به دیگری داد. من هم روی صندلی کنارم که خالی شده بود نشستم. حالا بهتر می تونستم ببینم اش. انگار با نگاهش داشت به من پوزخند می زد. انگار داشت "رنج بودن"ش رو مثل پتک توی سرم می زد و با فریاد می گفت : "چرا من؟ چرا؟" انگار می دونست که عقب مونده است … (قبلاً برام سوال بود که آیا عقب مونده های ذهنی خودشون می دونن که چنین وضعیت خاصی دارن؟).

نگاهش خیره نبود. محجوب بود. بعد از چند ثانیه که نگاهت می کرد زود مسیر چشمهاش رو ازت می گرفت و سرش رو زمین می انداخت. ولی باز هم ضربه ای که باید می زد رو می زد. بودنش، دیدنش، و فکر کردن به رنج بیهوده ای که می کشه، کافی بود تا تو هم بیهوده احساس شرم کنی.

نمی دونم خدا هم این صحنه ها رو ...

ولش کن.

پسرک یک ایستگاه قبل از من از اتوبوس پیاده شد ولی از ذهن من هیچ وقت بیرون نرفت.

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home