Thursday, July 17, 2008

بعضی وقت ها قرار گرفتن در موقعیت های جدید باعث می شه آدم خودش رو بهتر بشناسه. این چند وقت که سر کار میرم و تلاش اطرافیانم رو می بینم برای پیشرفت شغلی ، بیشتر پول درآوردن، خریدن فلان ماشین گران قیمت و رفتن به فلان شرکت معروف؛ تازه متوجه شدم که من اصلاً هیچ علاقه ای به این جور پیشرفت ها ندارم. هر کاری می کنم نمی تونم تصور کنم که با گرفتن سه هزار یورو حقوق و خریدن بی ام و "اکس فایو" ارضا می شم. دست خودم هم نیست. از طرفی نگرانم که این بی تفاوتی م به این جور پیشرفتها در آینده برام گرون تموم بشه. دیروز سر کار بودم، دیدم همکارام چه تلاش و تکاپویی می کنند برای دادن یک ایده ی جدید و برنده شدن پاداشی که شرکت تعیین کرده. با خودم گفتم من الان دوست داشتم به جای اینجا، زیر سایه خنک یک درخت نشسته بودم و کتاب "فلسفه کامو" رو که تعریف ش رو شنیدم می خوندم.

یعنی یک نسیم خنک و یک روحی که بشه پروازش داد و جانی که بشه عاشقش کرد، به همه اون ماشین و خونه و موقعیت اجتماعی نمی ارزه؟

بعداً نوشت:
توی شرکت یک ایمیل مهم برای همه کارکنان زدن و اعلام کردن که از امروز باید فلان رویه اداری رو درمواردی که فلان مسئله پیش میاد انجام بدید و اگه یادتون بره این کار رو بکنید از مزایا و پاداش اضافه آخر ماه تون فلان قدر درصد کم می شه. (البته فلان فلان شده نیستند ها! خب هر کاری رویه و پروسه ای داره واسه خودش!)
بعد مدیر بخش ما هم اومده می گه بچه ها حواستون باشه که این کار رو حتماً انجام بدید وگرنه پاداش آخر ماه تون ...
می خواستم بهش بگم بابا پاداش و مزایا کیلویی چند؟
"
بیار باده که بنیاد عمر بر باد ست"
فهمیدی آقا جون؟
"
یا جام باده، یا قصه کوتاه"

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home