Tuesday, September 30, 2008

تا دیر نشده باید یه چیزی اینجا بنویسم وگرنه وبلاگم باز دچار سکته می شه و متوقف.

اوایل که این صفحه ی سفیدِ بی خیالِ آروم رو باز کرده بودم خیلی دوستش داشتم چون خاص بود: نه کسی می تونست کامنت بذاره و نه من می تونستم چک کنم ببینم چند نفر بازدید کرده ن. همین خاص اش می کرد و دوست داشتنی.

علت اینکه کامنت دونی اینجا رو بستم صرفاً اینه که جنبه ش رو نداشتم. یعنی اگه امکان کامنت گذاشتن باشه روزی صد بار می خوام بیام سر بزنم ببینم کامنت جدید اومده یا نه. و خب قضیه به اینجا ختم نمی شه و بعدش کلی وبلاگهای دیگه رو الکی رفرش می کنم که خیلی هاشون آپدیت نشده ن و بعد می رم یک سری وبلاگ جدید از توی لینکهای به اشتراک گذشته شون می خونم و همینجوری بی هدف می گردم تا حداقل یک ساعتی رو راحت و آسوده تلف کرده باشم.

بعد زمان می گذره و من هنوز سرجام نشسته م.

مثل الان که 22 سالمه و مدام با خودم فکر می کنم به اندازه کافی "حرکت" کرده م توی این همه سال یا نه؟ تازگیها بساطم رو از اون ور اروپا جمع کردم آوردم این سرش پهن کردم به بهانه ی تحصیل، و دوست و آشناها هم همگی فکر می کنند چه "حرکت" قابل ملاحظه ای کرده م!

خوب که نگاه می کنم می بینم یک جاهایی رو خوب حرکت کردم و کاملاً از خودم راضی ام. در حدی که چند وقته احساس می کنم خیلی حالیمه و پیش خودم از بیشتر اطرافیان (آدمها، وبلاگ ها) ایراد می گیرم که طرف این ایراد یا کاستی رو داره...

با این حال در یک جاهای دیگه به شدت احساس بی مصرف بودن و ساکن بودن و "حیف نون" بودن دارم که دارم تلاش می کنم مثلاً 6 ماه دیگه این احساس رو نداشته باشم.هر چند این تلاش ها بیشتر به دست و پا زدن الکی شبیهه. اگر هم به نتیجه برسه، بیشتر از اینکه حاصل تلاش من باشه، به خاطر اراده ی کارگردان بالای سره.

هر آدم دیگه ای هم جای من بود و اتفاقات این چهار ماه (می تا آگوست 2008)، براش پیش میومد؛ مثل من تا "فیها خالدون" به قسمت و تقدیر و اینا اعتقاد پیدا می کرد!

خلاصه اینکه آره.